پرهامپرهام، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات پرهام عزیزم

پرهام و دوستاش

عکس اولی که رفتیم حمزه علی از سمت راست اولی فاطمه دومی دینا کوچولو و بعدی علیرضا و بالا سریتون آیدا . عکس دومیم که تو باغ بابای سوین و اونیم که کنارته سوین هست                 ...
8 آبان 1390

پرهام عزیزم با ماشین شارژیش

      عزیزم شما خیلی این ماشینتا دوست داشتی خیلیم خوشگله وقتی ضبطشا روشن میکردی و واست آهنگ میزاشت میرفتی اون پشت ماشین میستادی و شروع  میکردی به رقصیدن .                                                            ...
8 آبان 1390

گل پسر ناز خاله

به این میگن یه پسر ماه و گل نمیشه یه بوس محکمش نکرد باید فشارت داد خاله همیشه وقتی میخواست بوست کنه محکم میگرفتمت و بوست میکردم واسه همین  وقتی من میخواستم بوست کنم نمیزاشتی و فرار میکردی                      ...
5 آبان 1390

آقا پرهام درحال رانندگی پشت اتوبوس

کوچولوی عزیزم تو توی این سن خیلی علاقه به اتوبوس و ماشین باری داشتی بابابزرگتم هم اتوبوس داشت و هم کامیون شبا وقتی بابا پیروز میرفت که گازوئیل بزنه به اتوبوس توام  میگفتی منم میام یه شب به من و مادرجون گفتی باید شمام بیاین منم همون شب بود  که ازت این عکسا گرفتم با اینکه لباست مناسب نبود و موهات بهم ریخته بود ولی دلم  نیومد این عکست تو وبلاگت نباشه .  مادر جون همش حواسش بهت بود که یه وقت خدایی نکرده از روی صندلی نیفتی مادرجون خیلی دوست داره و عاشقته و هروقت  شیطونی میکردی و مامان پرستو دعوات میکرد مادرجون میومد پشتیبانیت البته نه اینکه  بز...
5 آبان 1390

عروسی سمانه (دختر عمه بابات )

  این عکسا را قبل عروسی  دختر عمه بابات ازتو گل پسر گرفتم اون دوتا عکسی که خوابیدی کلی خاله را حرص دادی تا تونستم موفق بشم و اون چیزی که میخوام بشه . خودتم دیگه ی اد گرفتی چه جوری باید ژست بگیری ولی تو بعضیاشونم خیلی حرص میدی .                                                                               &nb...
20 شهريور 1390

وقتی پرهام به قوی بودن خودش افتخار میکرد .......

گلم تو  همیشه خیلی دوست داشتی قوی باشی و همیشه به قویات که منظور تو از قویات بازوت بود افتخار میکردی و وقتی غذا نمیخوردی با گول زدنت که حالا قوی نیستی   و نمیتونی دایتا بزنی با این ترفند میشد بهت غذا داد چون معمولا زیاد غذا نمیخوردی                                                       ...
20 شهريور 1390

عروسی نسیم (دختر عموی باباجانت)

عزیزم اینجا میخواستی بری عروسی نسیم دختر عموی باباجانت که خالت قبلش کلی عکس ازت میگرفت که بزارم تو وبلاگت . اون شب تا رسیدیم دم خونه عموی باباجان تو  یکدفعه حالت بد شد حالت بهم خورد همه دست پاچه شدیم که چی شده چرا تو اینجوری شدی !!!!!!!!!! که تا همین الان خوب بودی و یکدفعه حالت بدشد خلاصه مامانتم که اینقدر ترسیده بود بعد به بابات گفت همین الان برو داروخانه و براش قطره ضد تهوع بخر باباتم فوری رفت داروخونه و واست خرید همون فکر کردیم تو مسموم شدی شبم دلت  میخواست بیای برقصی و اتفاقا اومدی با من و مامانت رقصیدی و زیاد حال نداشتی و یا مادرجون یا مامان پرستو بغلت میکرد بعدشم ک...
20 شهريور 1390

THANK YOU

سلام . ممنون از شــــــــما دوست  عزیزی که از وبلاگ من دیـــدن کردین .منتظر نظرات و انتقادات و پیشنهاداتتون هستم . دوستتون دارم دوستان عزیزم .متشکرم ...
20 شهريور 1390