پرهامپرهام، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات پرهام عزیزم

عید نوروز 1391

      عزیزم عید سال 91 بود که میخواستید برید ایذه البته اینجا هنوز عد نشده بود چون شما دو روز قبل از عید رفتید به ایذه اینجا قبلا رفتنت بود ... چه گل پسری ...
19 اسفند 1391

یک روز برفی به یاد ماندنی

عزیزم امروز 90/11/14 روزجمعه بود که روز قبلش یه برف کوچولو زده بود و توخیلی دلت میخواست بری برف بازی واسه همین تو بابا و مامانت رفتین سیاسرد واسه برف بازی و بعدم من و باباجان و مادرجون اومدیم پیشتون که باباجان گذاشتت رو برفا و سرت میداد که حسابیم بهت خوش گذشته بود خاله ام ازت عکس  گرفت که بزاره تو وبلاگت که بعد که بزرگ شدی بری و اونروزای به یاد موندنی ببینی                               ...
20 بهمن 1390

گل نازنازی خاله 4 سالگیت مبارک

عزیزم تولدت مبارک . شب به یـــــــاد ماندنی بود کلی پسردایی مامانـــــــــت ارگ زد و همگی رقصیـــــدیم   خاله مامـــــــانت و دایی مامانت  با خانوادهاشون و پدربزرگ ومادربزرگ مامانت و دایی و زن دایت وباباجان و مادرجون هم بودن و هرکسی به نوبه خودش زحمت کشیده بود . عزیزم چندروزی قبل از تولدت بود که خیلی دلت هوای اسکوتر کرده بود دلت میخواست یه اسکوتر داشته باشی آخه تو تلویزیون دیده بود که به قول خودت میگفتی   استر کودک میخوای منم تصمیم داشتم روز تولدت سوپرایزت کنم و برات یه اسکوتر خریدم وبهت هدیه دادم .  خیلی دوست دارم .     عزیزدلم : روزگارت برمراد ، روزهایت شاد شاد آسما...
16 بهمن 1390

پرهام تو اتاق خاله اش

وای عزیزم چقدر باکلاس شدی تازه از خونتون اومده بودی که اومدی تو اتاق من با کاپیشن و کلاهت و عینک دودی آخه هوا سرد بود واسه همین مامانت حسابی پوشونده بودت من دیدم بهترین سوژه واسه عکسی و گذاشتنش تو وبلاگت                                                   ...
14 بهمن 1390

آقا پرهام در آتلیه عکاسی

عزیز خاله چقدر مهربون شدی چقدر مظلوم شده قیافت قربونت برم . راستی چندتا لغت از فرهنگ لغت پرهام آوردش : اُروردش بلوار : بولار وبلاگ : ولباگ انداختنیش : اِختادیش دارچین : غارچین زردآلو : زردول   ...
14 بهمن 1390

جشن کودکان اخلاق در سیاسرد .....

ظهر ساعت 2 اینا بود که فریبا دختر عمه مامانت گفت عصری ساعت 3 تا 8 جشن چندتا مهدکودک و یه  کانون استعدادهای درخشان که باهم مشترکه پرهامم بیارینش . ساعت 6 که من با مامانی و شیرین دختر داییه مامانت که خیلیم دوستش داری با ماشین خاله رفتیم سیاسرد اونجا کلی بهت خوش گذشت چون دوستات فاطمه و علیم اونجا بودن و تو کلی ذوق کردی و تازه باهم نشستین و نقاشیم کردین . اونجا یه خانمی بود بچه ها را صورتاشونا عروسکی رنگ میکرد ولی  تو را من هرکاری کردم که عکس بگیری نیومدی میخواستم ازت عکس بگیرم که بزارم داخل وبلاگت ولی میترسیدی و نمیومدی که رنگ کنند صورتتا فاطمه دوستت صورتش واسش پروانه ای رنگ  کرده بودن فاط...
8 آبان 1390